همیشه همین‌طوری بوده، وقتی به خودت میای که... وقتی به خودت میای که می‌بینی 18 روز از ماه رمضان گذشته

و تو یک خط قرآن هم نخواندی... این فهمیدن هم به این سادگی‌ها که فکر می‌کنی نیست...

تولد امام حسن(ع) که می‌گذرد یک خوشحالی عجیب و ناشناخته‌ای تو را می‌گیرد که:

«ماه رمضون هم افتاد توی سرازیری و چشم به هم بگذاریم عید فطر هم می‌رسه و از شر این روزه گرفتن خلاص می‌شیم...

بابا چقدر گشنگی و تشنگی؟ 16 ساعت توی یک روز...» البته یک کم از حرفی که زدی خجالت می‌کشی

اما وقتی اسم عید فطر را توی ذهنت مرور می‌کنی،

این بار قاطعانه حرف خودت را تکرار می‌کنی: «اصلاً از اسمش معلومه... *عید فطر*

عید به خاطر اینکه از دست یک ماه روزه گرفتن خلاص شدیم،

اگه از رفتن ماه رمضون ناراحت بودیم که نمی‌گفتیم عید، می‌گفتیم عزا یا یک چیزی تو همین مایه‌ها...

اصلاً حرام بودن روزه‌ی عید فطر هم به خاطر همین چیزهاست دیگه...»

تولد امام حسن(ع) که می‌گذرد، از گوشه و کنار صدای گریه و زاری هم کم‌کم بلند می‌شود... شب نوزدهم در راه است...

اصلاً از بحث شهادت مولا هم بگذریم، ماه رمضان و گرسنگی مگر مهلت فکر کردن به شهادت و گریه و زاری هم برای ما می‌گذارد ...

حالا حاجی هم هی بالای منبر از شب قدر بگوید،

اینکه یکی از شب‌های نوزدهم، بیست و یکم یا بیست و سوم رمضان شب قدر است و روایت شده است :

اگر توی این شب‌ها آمرزیده نشدی باید منتظر شب قدر سال بعد باشی مگر اینکه روز عرفه، صحرای عرفات از خدا بخواهی تا بیامرزدت...

حالا چه عجله‌ای، اصلاً کی می‌ره این همه راه... صحرای عرفات... نشد می‌مونه واسه سال بعد... وقت برای مردن زیاده، کی توی این زمونه حال مردن داره ...

تولد امام حسن(ع) که می‌گذرد تازه می‌فهمی که شیطان هم در این ماه همچین توی غل و زنجیر نبوده، خوب توانسته تو را از یاد ماه رمضان غافل کند...

اما وقتی شب نوزدهم می‌رسد یک جور دیگر دوست داری با خدا معامله کنی... دوست داری چند روزی را حتماً آدم خوبی باشی،

چون قرار است یک سال از زندگی‌ات را توی شب قدر بنویسند... یعنی یک سال دیگر...

این روزها یا بهتر است بگویم این شب‌ها پای تلویزیون می‌نشینی و از شبکه دو، حرم آقا امیرالمؤمنین را تماشا می‌کنی،

چه خاطره‌های ماندگاری که هیچ وقت از ذهنت پاک نخواهند شد... زیارت که می‌خواندی فقط به «امین الله» اکتفا می‌کردی تا برای بقیه روز انرژی داشته باشی که... ب

گذریم که آن روزها را الان بدجوری خراب کردی...

تولد امام حسن(ع) که می‌گذرد غم بزرگی سراسر وجودت را می‌گیرد... دیگر فرصت زیادی نمانده است...

بارها گفته‌ام

دریا عاشق که شد

تهی شد از همه‌ی ماهی‌ها و خیال‌هایش

جز توفان مهیب انتظار...

هنوز دریا همان است

ماهی کوچک اما

برگشته از راه دریا

و دل سپرده به تنگی کوچک

که روزی از دست پیرزنی خواهد افتاد