نیره اعظم نواب احتشام رضوی، همسر شهید نواب صفوی در جمع دانشجویان شرکت کننده در اجلاسیه سراسری اتحادیه دوم تشکل‌های اسلامی سیاسی دانشگاه آزاد، سازمان اسلامی دانشجویان ایران(سادا) در خصوص زندگی‌اش باشهید نواب صفوی گفت که مشروح آن در زیر آمده است.

 

 پدرم نواب احتشام رضوی در سال 1326 رهبر انقلاب‌های خراسان شد و در برابر رضاشاه و تمامی طرفندهای اسلام ستیزانه او ایستادگی می‌کرد.

 

هرگز از یاد نمی‌برم در سال 1314 در مسجد گوهرشاد علیه رضا شاه در حالی بر منبر می‌رفت که فریاد می‌زد: بروید این رضا سیاه حمال را از تخت پایین بکشید زیرا او نوکر انگلیسی‌ها است.

 

پدرم مردم را از بر سر گذاشتن کلاه پهولوی بر حذر می‌داشت و بر منبر به مردم می‌گفت: مراقب باشید امروز کلاه پهلوی بر سر شما می‌گذارند و فردا حجاب را از سر زنان شما بر می‌دارند و دست ناموس و دختر و همسر شما را در دست اجنوی خواهند گذاشت.

 

در همین بین بود که به دستور پدرم بیش از پنج هزار کلاه پهلوی سوزانده شد و مردم و در تحصنی سه روزه در مسجد گوهرشاد مشهد تجمع کردند و متاسفانه رضاشاه پهلوی تاریخ ظلم وستم خود را سیاه تر کرده و دستور می‌دهد تا مردم را در مسجد به رگبار ببندند.

 

مجروحان حادثه مسجد گوهرشاد زنده به گور شدند

 

درهای مسجد را جهت ممانعت از خروج متحصنین بسته و آتش رگبار را بر مردمی که اسیر شده‌اند، می‌گیرند و تعداد زیادی را به خاک و خون می‌کشند و حتی تیری به پدرم اصابت می‌کند که البته تنها موجب زخمی شدن پدرم می‌شود.

 

پس از این حادثه است که رضاشاه از ترس افشا شدن جنایت بزرگی که مرتکب شده است دستور می‌دهد تا شهدا تمامی کشته شدگان و حتی زخمی و مجروحان این حادثه را در گورها و گودال‌های بزرگی که از قبل کنده شده است بر روی هم بریزند و زنده به گور کنند تا مردم از ابعاد این جنایت بی‌اطلاع بمانند.

 

پدرم بسیار به همه چیز اهمیت می‌داد و آداب هر کاری را برایمان تفسیر می‌کرد، او روحانی مبارزی بود که با وجود شجاعت در مقابله با ظلم و زور در میان خانواده دارای حسن خلق بسیاری بود و من نیز فرامین پدرم را با گوش جان اطاعت می‌کردم.

 

ما در منزل پدری در کنار اعضای خانواده چهار خدمه نیز داشتیم که امور زندگی را رتق و فق می‌کردند و من در شرایط کامل رسیدگی زندگی می کردم تا این که نواب صفوی در زندگی من قدم گذاشت و زندگی من را دچار تحول کرد.

 

البته سید مجتبی نواب صفوی و نواب اهتشام رضوی، پدر من یکدیگر را نمی‌شناختند؛ اما بعدها سید مجتبی به من گفت که خیلی دوست داشتم پدر شما راببینم زیرا در روزنامه پرچم اسلام مصاحبه‌های ایشان را خوانده بودم.

 

بالاخره پس از مدت ها و تبعید رضا شاه پسرش محمد رضا جهت استحکام بخشی پایه‌های حکومت خود از روحانیون و زندانیانی که پدرش مورد آزاد و اذیت قرار داده بود دعوت به حضور در دربار خود کرد تا به این شکل بتواند با همراه کردن روحانیت و افرادی که با سیاست‌های پدرش مخالف بودند با خود، راه انجام نقشه‌های شوم خود را هموار سازد.

 

دو روحانی نواب و انقلابی در دربار شاه با یکدیگر روبه رو شدند

 

به این شکل بود که در حالی که نواب صفوی بر سر موضوع دیگری در دربار شاه در انتظار شاه بود پدرم نواب اهتشام رضوی وارد می‌شود و در حالی که نگهبان نام پدرم را جهت شرفیاب شدن در محضر شاه صدا می‌زند سید مجتبی متوجه حضور فردی در دربار شاه می‌شود که انتظار و امید دیدنش را داشت.

 

حضور دو روحانی مبارز انقلابی با فامیلی نواب حتی نگهبانان و درباریان شاه را ترسانده بود و خیال باطل شاه با ادامه مقاومت‌های مردمی و روحانیون راه خود را ادامه داد.

 

پس از این دیدار بود که پدرم نواب صفوی را به منزل ما دعوت کرد و از آن جا که پذیرایی از مردان بر عهده پدر و برادرم بود و زنان و دختران خود را نشان نمی‌دادند من تنها نامی از نواب صفوی به عنوان مهمان در منزلمان را شنیدم و او را ندیدم.

 

در همین زمان‌ها بود که پدرم دچار عارضه قلبی شدند و سید مجتبی جهت دیدن پدرم به منزل ما آمد و از قضا خدمه جهت باز کردن در خانه حضور نداشت که من به پشت در رفته و گفتم کیه؟ که سید مجتبی پاسخ داد نواب صفوی هستم جهت دیدن پدر آمده‌ام.

 

سه بله ازدواج را از پشت در به سید مجتبی گفتم

 

که من گفتم پدر در بیمارستان هستند و نواب صفوی در حالی که بسیار نگران شده بود به بیمارستان رفت. روز بعد نیز نواب صفوی پشت در حاضر شد و باز هم من به پشت در رفته و گفتم کیست؟ که سید مجتبی گفت: پدر گفته‌اند در منزل کمبودی نیست؟ که من گفتم خیر در این شرایط بود که سید مجتبی پرسید شما سبیه حاج آقا نواب هستید؟ که من گفتم بله سید مجتبی دوباره سئوال کرد بله؟ و من گفتم بله و برای بار سوم پرسید بله؟ که من هم برای سومین بار بله را به او گفتم و بعدها فهمیدم نواب بله ازدواج را از من در پشت در گرفته بود.

 

پس از این بود که نواب در بیمارستان من را از پدرم خواستگاری کرد و گفت: اجازه می‌دهید همان نسبتی که حضرت علی(ع) نسبت به امیرالمومنین(ع) پیدا کردند را به من بدهید؟ که پدرم گفت: با کمال افتخار و این چنین شد که با وجود اصرار مصطفی برای قرار دادن 100 هزار سکه مهریه پدرم مانع شد و خواست مهر حضرت زهرا (س) را در نظر بگیرند.

 

مراسم عقد من با حضور آیت الله صدر و آیت الله حجت انجام شد و من با مردی که دنیای اخلاق بود زندگی خود را بدون تشریفات آغاز کردم.

 

سید مجتبی در خانه من را با جنان ملایمتی صدا می‌زد که اصلا نمی‌توانستی باور کنید مردی که بر سر نظام شاهنشاهی  و ظالمان بر منبر آن گونه فریاد می‌زند دارای چنین روح لطیفی باشد.

 

زندگی من پس از ازدواج با نواب صفوی شکلی پنهانی یافت؛ زیرا مدام مجبور بودیم برای فرار از دست ماموران شاه از این خانه به آن خانه برویم و گاهی ساعت‌ها در خزینه بدون دریافت آب و غذا می‌ماندیم تا مهمانان افرادی که در خانه آن‌ها پنهان شده‌ایم از منزلشان بروند.

 

در این مدت من هرگز از سید مجتبی چیزی نخواستم و او هر بار پولی به دستش می‌رسید به من می‌داد تا خرج کنم. گاهی 500 تومان به من می‌داد که من برای باردار شدن از نواب صفوی خرج دکتر می‌کردم؛ اما به دلیل داشتن سن پایین، بارداری من به طول انجامید.

 

در طول هشت سال زندگی سید مجتبی به من اعتراضی نکرد

 

در طول زندگی هشت ساله من و سید مجتبی او هرگز بر سر من فریاد نزد و اعتراضی به من نداشت؛ اما با این وجود من مراقب بودم تمام سعی خود را انجام دهم کاری نکنم که شان اور را پایین بیاورد.

 

روزی کفش سه کُلته زرشکی رنگی پوشیدم که در آن زمان بالاترین پاشنه کفش را کفش سه کلته می‌گفتند. مادر سید مجتبی از من پرسید چرا این کفش را پوشیدی؟ گفتم مجتبی خریده است گفت: شما باید کفش بدون کلته و سیاه رنگ را بپوشید؛ زیرا همسر شما یک روحانی است و من از عشق مجتبی که رفتاری نکنم که در شان او نباشد گالشی سیاه رنگ خریدم و تا همیشه با گالش راه می‌رفتم.

 

من با تمام سلول‌های تنم سید مجتبی را دوست داشتم هنگامی که او شهید شد من 22 سال داشتم و از مجتبی یک فرزند دختر پنج ساله، یک فرزند دختر دو ساله و یک فرزند دختر شش ماهه باردار بودم.

 

زمانی که خبر شهادت و تیرباران سید مجتبی به من رسید حس جنون به من دست داد؛ زیرا راضی بودم خودم و سه فرزندم را به تیر ببندند؛ اما مجتبی آسیبی نبیند.

 

 روز بعد جهت انجام مراسم تشییع و خاکسپاری بر سر قبر شهید در عسگر آباد تهران آماده شدم در حینی که خود را بر روی خاک انداخته بودم مامور شاه با چکمه به سر شانه من زد که بس است.

 

من هم در حالی که از خود بیخود شده بودم برخواستم و یک ساعت و نیم بدون وقفه در نقد شاه و ماموران این حاکم یزیدی مرثیه خواندم.

 

پس از شهادت سید مجتبی در سال 1334 من دیگر نمی‌توانستم قبول کنم کسی را به جای او بپذیرم؛ اما سید مجتبی از من خواست در صورت شهادتش ازدواج کنم که با اصرار پدرم از میان 27 خواستگار مطرحی که داشتم، پسر عمه‌ام را قبول کرده و از وی نیز چهار فرزند شامل دو دختر و دو پسر به دنیا آوردم.

 

از بهترین خاطرات من حضور حضرت آیت الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب در همین منزل است که ایشان تعریف کردند در مدرسه سلیمانیه نواب صفوی را دیدند و در حالی که در مسجد شربت پخش می‌کردند نواب پشت بلندگو می‌گوید هر کس از این شربت بخورد شهید می‌شود که مقام معظم رهبری نیز از شربت شهادت تعارفی سید مجتبی نصفه خورده‌اند.

 

به نظر من دانشجویان و فعالان تشکل‌های دانشجویی باید عامل به آن چه می‌گویند باشند و مردم را به کاری دعوت کنند که خود در رفتارشان به آن عمل می‌کنند.

 

نواب صفوی در هدایت دختران و زنان بدحجاب اعتقاد داشت باید اول این افراد را تربیت کرد و تحت درمان اعتقادی عالمان قرار داد و سپس برای این زنان و دختران همسرانی در شانشان پیدا کرد و آنها را از برهنگی و عرضه خود نجات داد.

 

در پایان از جوانان می‌خواهم به ازدواج فکر کنند و همسری دارای اعتقاد و اخلاق اسلامی را در کنار خود قرار دهند من و سید مجتبی دی ماه 1326 ازدواج و او را برای همیشه در دی ماه 1334 به دست آوردم و در راه انقلاب همه تلاش خود را کرده‌ام؛ اما موفق بودن یا نبودم را باید خداوند مشخص نماید.

 

سه ساعت حضور در کنار این زن بزرگ را حس نکردم و به اجمال مهمترین نکات این گفت‌وگوی زیبا را منتشر کرد تا شاید جوانان همین شهر و دیار بدانند در جوارشان زنان و مردانی به دور از هیاهو زندگی می‌کنند که برای تاریخ این انقلاب بزرگ جانفشانی‌ها کرده‌اند