عباس ...هنوز هم که علمداری می کنی ....حتی با دست بریده...من می دانم تو با این چیزها جان ندادی ...من جان دادنت را کنار فرات دیدم...همانجا که مشکت را زدند...یاد رقیه ک افتادی و لب های علی ...چقدر برادر گفت نرو...نرو عباس...دنیا رو سرم می ریزد نرو...پهلوانم زانو نزن...انقدر روی خاک بازو نزن...چه شدی عباس ...چه شدی ...من خودت را می خواهم ...مشک خالی را رو مزن عباس ...وای عباس ..عباس ...عباس...نگاهت به مشک آتش به دلت می زد...