جنوب! همه چیز زیر سر جنوب است، اگر چه قبل از رفتن به راهیان نور هم سودای چادر به سر داشتم و یکسال اول دبیرستان چادری بودم و بعد به خاطر سختی کنار گذاشتم، اما با دیدن دخترهای محجبه که حجاب لطف و زیبایی خاصی به چهره شان می دهد و با چهره طبیعی و معصومانه خود در جامعه ظاهر می شوند و نیازی به رنگ و لعاب تصنعی برای زیباتر شدن ندارند، دیدن زوج های جوان مؤمن و خدایی دلم پر می کشید برای چادر؛ این حرم امن الهی و حسرت عجیبی در وجودم شعله می کشید. حسی خوب و آشنا، آرامش و امنیتی عجیب با سرکردن چادر در زیارتگاه، ایام محرم و جنوب دوست داشتنی به من دست می داد که جاذبه شدیدی در دلم ایجاد می کرد و حسرت تصمیم نگرفته دلم را آتش می زد اما بهانه ها، وسوسه ها، دلایل پوچ و فرافکنی هایی که می کردم مانع بود، من خودم مانع بودم! خودم حجاب بودم، دوستی در مترو به من گفت! نشانه های خدا برای من فراوان بود، دختران فامیل، دوستان خوب، موفق و ارزشمند چادری که داشتم و دارم، بچه های دانشگاه که بعد از سفر جنوب چادر را انتخاب کردند و زندگی متفاوتی را از سر گرفتند، دوستانم که در دوره دانشگاه چادری شدند و ماندند و کسانی که به حکمت خدا همچون نشانه سر راهم قرار می گرفتند و چیزی را به دلم می انداختند. قرآن و چادر نمازی که در اردوی راهیان از بسیج دانشگاه هدیه گرفتم، سخنان راوی که می گفت خواهرم خاک جنوب را از چادرتان نتکانید، این خاک تن شهداست که بر چادرتان نشسته، رسالت تو بعد از شهدا حجاب توست، این پوشش حضرت زهراست، سیاهی چادر تو از سرخی خون من کوبنده تر است! بیرق ما چادر خاکی تو و...
تصاویر و جملات زیبا و اتفاقات و نشانه های معناداری که در ذهنم رژه می رفتند عطشم را چند برابر می کرد، مجنونم می کرد اما می خواستم با فکر چادر را انتخاب کنم نه از سر احساس ...!
و چه خواب بودم، مگر حجاب از احساس یک دختر جداست، مگر تصمیم از حس انسان جداست و چه بهایی داده بودم این بهانه های ساختگی را، این بت بزرگی که از سختی چادر ساخته بودم.
و آن جملات، تصاویر و نشانه ها دیوانه ام می کرد. بعد از هر سفر جنوب، با هر نشانه و اتفاق جدیدی داغ دلم تازه می شد و هوای چادر به سرم می زد و این من و دل بودیم که به کشمکش می پرداختیم. مثلاً نمی خواستم که تصمیم از سر احساسم را بعد مدتی کنار بگذارم و به بهانه احساسی شدن حسرت به دل می ماندم تا سال بعد... و مدام ماجرا را به وقت دیگری موکول می کردم.
این اواخر در گیرودار تصمیمم جوانب را می سنجیدم، توانم برای این کار، جو اطرافم، بازخوردها، بهانه های الکی دلم و آخرین کوشش های شیطان را برای منصرف کردنم بررسی می کردم که قانون پوشیدن چادر در محل کار هم دلیل حکمت آمیز و تمرین لذت بخشی شد در مسیر رفت و برگشت خانه و بررسی دوباره. تا آن دختر دانشجو در اتوبوس که تازه چادر به سر کرده بود، تا آن دختری که بعد از تصادف و به کما رفتن متحول شده بود، وبلاگ شما که اتفاقی پیدا کرده بودم و می خواندمش، این نشانه های پشت سر هم، و آن دختر خانم در مترو درست قبل سفر که ازش پرسیدم تازه چادری شدید؟ گفت بله، چطور؟ و سر حرف باز شد و تیر خلاص را زد.
مُردم و دوباره متولد شدم، دل آگاه شدم، قلبم را روشن کرد آن حوری بهشتی که حرفهایش به سنش نمی خورد و گفت:
اینها همه بهانه ست، تو خود مانعی!و امسال جنوب، بهشت، شلمچه، عقد آسمانی ام با همسرم در آن خاک مقدس... چادر نماز سفیدی که هدیه بسیج دانشگاه بود به سر کردم و قرآن هم در دست...هیچ چیز بی حکمت نیست...
وقتی برگشتم به دوستانم پیامک زدم که من چادری شدم و تبریک های جانانه شان قلبم را روشن کرد، یکی گفت تاج به سر شدی مبارک باشد و دیگری گفت باید صورت ماهت رو ببینم که به لطف خانم فاطمه زهرا ماه تر هم شده و روحم از خوشی این تصمیم آرام شد. کاش زودتر این کار را کرده بودم.
از فاطمه زهرا، از زینب کبری از شهدا می خواهم کمکم کنند که این موهبت الهی را حفظ کنم و این هدیه خدایی و تاج بندگی را از سر برندارم.
شهدای عزیز... ممنونم. شهید چمران عزیز و بهاره نازنین که روحم را در هنگامه آغاز سال نو بهاری کردی ممنون
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیستتو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
10 سال طول کشید تا عاشق چادر شدم ...
راستش خجالت می کشم بگم خیلی طول کشید تا عاشق چادرم بشم. چون به نظرم چادر انقدر زیباست که شخصی که اون رو به عنوان حجاب انتخاب می کنه زود جذب می کنه. ولی برای من تقریبا 10 سال طول کشید تا زیباییش را بفهمم.از سال اول راهنمایی خودم شروع کردم به چادر سر کردن. دوستانم که مانتویی بودند فکر می کردند به خاطر خانواده، چادر سر می کنم. وقتی متوجه می شدند انتخاب خودمه تعجب می کردند. دیگه از مادرم هم بیشتر به چادر مقید بودم. البته این تقید نه به خاطر علاقه بود و نه به خاطر اجبار خانواده. خیلی ذوق و شوق برای چادر سر کردن نداشتم. گاهی اوقات حتی خودم هم از این همه تداوم تو چادر سر کردنم تعجب می کردم. ولی یه چیز رو خیلی خوب می دونستم انتخاب من، انتخاب درستیه. هر چند هنوز از ته دل چادر رو دوست نداشتم، اما واقعا نمی تونستم هدیه حضرت فاطمه (س) را کنار بگذارم.
الان حدود 3 ساله که عظمت چادر را فهمیدم. میشه گفت عاشق چادرم شدم.
و اما ماجرای چادری شدنم:
اولین بار که چادر زدم، همون اولین روز رفتن به دوره ی راهنمایی بود. مدرسه ما چادر رو اجباری کرده بود ولی اکثر بچه ها وقتی می خواستند وارد مدرسه بشند چادر سر می کردند و وقتی هم که خارج می شدند چند خیابان بعد چادرشون رو در می آوردند. البته بعضی از دخترها یه کم انصاف رو رعایت می کردند و مسیر خونه - مدرسه رو چادر سر می کردند ولی در موارد دیگه چادر سر نمی کردند. من از این حرکت دوستام خوشم نمی اومد. این کار رو یه جور دورویی می دونستم.
یه روز سال دوم یا سوم راهنمایی، معلم دینی که از بچه ها پرسید : " به نظرتون چرا بعضی از بچه ها فقط برای مدرسه چادر سر می کنند؟"، یکی از همون بچه ها گفت: "برای اینکه تو خیابون خیلی بمون متلک می گند"
من تعجب کردم. چون تو اون مدتی که من چادر سرم می کردم یک یا دو بار برام این اتفاق افتاده بود و من خیلی راحت از این اتفاق گذشته بودم در حالیکه بدون چادر این اتفاق بیشتر و بدتر می افته!
بعدها که به رفتار همون دختر توی خیابون توجه کردم دیدم واقعا طرز چادر سر کردنش متلک گفتن داره. از طرز چادر زدنش راحت می شد فهمید که چادر را فقط برای مدرسه زده. خب مشخصه که بهش متلک میگند. اون وقت بنده خدا دلیل این متلکا رو به خاطر چادر می دونست نه طرز چادر سرکردن خودش! این چیزها را می دیدم و می فهمیدم که اگر مشکلی هست از رفتار خودمونه نه از چادر.
خلاصه در ظاهر من به اجبار مدرسه چادری شدم ولی دائمی شدن چادر سرکردنم به دلیل مطمئن بودن از درستی راهم بود.
الان حدود 3 ساله که عظمت چادر را فهمیدم. میشه گفت عاشق چادرم شدم.
باز اتفاق خاصی برام نیفتاد که عاشق چادر شدم. این که گفتم سه سال پیش، یه زمان تقریبی بود برای تغییر احساسم. ولی شاید تجربه محیط دیگر باعث این تغییر احساس شد. تجربه زندگی با هم اتاقی هایی در خوابگاه. هم اتاقی هایی با عقاید متفاوت اما با ظاهری یکسان و بعد عوض کردن اتاق و زندگی کردن با هم اتاقی هایی که تقریبا هم عقاید و هم ظاهر یکسان داشتیم. اینجا بود که متوجه تفاوت عقاید حتی بین افراد چادری شدم.
کسانی که اول باشون هم اتاق بودم چادری بودند (یه اتاق 7نفره و همه چادری!!!) بعضی به خاطر محیط خانواده، بعضی به خاطر محیط شهرشون و بعضی با اختیار خودشون چادر داشتند. ترم دوم از هم اتاقی های اولم جدا شدم. اواخر سال دوم بود که دیدم 3 تا از اونا دیگه کامل چادرشون رو برداشتند.
تو دانشگاه دخترایی بودند که در طول دوره دانشگاه اول چادر م سرمی کردند ولی بعد از یکی دو سال دیگه چادرشون رو برداشتند. و بودند دخترایی که با مانتو وارد دانشگاه شدند و بعد از مدتی چادر را برای حجابشون انتخاب کردند.
من اول فکر می کردم کسانی که با همون ظاهر وارد دانشگاه می شوند با همون ظاهر دوره دانشگاه رو تمام میکنند. این اتفاق ها رو که دیدم متوجه شدم که هدیه حضرت فاطمه(س) رو نگه داشتن واقعا لیاقت می خواهد و ترسیدم نکند حالا که من احساس خاصی نسبت به چادر ندارم من هم جزو کسانی بشم که این هدیه رو از دست بدم.شاید این ترس باعث شد که حجاب رو سفت و سخت تر بگیرم و سفت و سخت تر گرفتن باعث تغییر احساسم شد.
تازه من توی خانواده ای بزرگ شدم که درسته به خیلی چیزها مقیدند ولی با مقیدتر شدنم به حجاب، بعضی جاها به من ایراد می گیرند. مثلا تو مهمونی های خانوادگی من جلوی اقوام همچنان با چادر هستم. اوایل مادرم ویا فامیل بم می گفتند "دیگه توخونه برا چی چادر میزنی؟" منم می گفتم :" شما برای چی تو خیابون چادر می زنید؟" می گفتند: " خب خیابون با خونه فرق می کنه" میگفتم " نامحرم، نامحرمه. فرق نمی کنه آشنا باشه یا غریبه. تازه تو خونه بیشتر در حال نشست و برخاستیم. امکان داره بیشتر جلب توجه بشه" اینا رو که گفتم،دیگه بم کاری ندارند.
تازگی ها کتاب "مسئله حجاب" رو خوندم. این کتاب بیشتر رو احساسم اثر گذاشت.
به هر حال توفیق خدا بود که چادر زدنم تداوم داشت و از خدا می خواهم همچنان لیاقت حفظ هدیه حضرت فاطمه(س) رو داشته باشم. چون هر لحظه شیطان در کمین است که این هدیه را از ما دخترها بگیرد.
اما یه نکته را نباید فراموش کرد. اگه تو این مدت خدا توفیق نمی داد و توی چادر سر کردنم تداوم نداشتم، واقعا نمی دونستم الان چه وضعیتی داشتم.
این مطلب رو برای دوستایی فرستادم که در گیر و دار انتخاب نوع حجابشونند. دوست عزیزم! اگه چادر را انتخاب کردی، بعد دیدی احساس خاصی پیدا نکردی، به راهت ادامه بده. مطمئن باش راهت درسته. وقتی چادر را برای رضای خدا انتخاب کنی، دیگه مهم نیست تو خوشت بیاد با نیاد. قرار نیست تو از حجابت لذت ببری. قراره خدا از تو راضی باشه